بازاریابی

بازاریابی با مهارت زیر صفر

بازاریابی با مهارت زیر صفر

سوار تاکسی در ریف عقب شدم. یک آقا هم در جلو نشسته بود. راننده منتظر بود یک نفر هم بیاید. ماشین پر شود برویم. یک خانم آمد. با اشاره دست به آقایی که ردیف جلو نشسته بود از او  خواست تا در عقب بنشیند  تا او در جلو بشیند. آقا شروع کرد به غر زدن: "شیطان می گوید کرایه این خانم را خودت بده و عقب نرو." ولی اومد پشت و  کنار من نشست.
تاکسی شروع به حرکت کرد

من هم از اینکه خانم لااقل از این آقا محترمانه خواهش نکرد و بعد از عقب آمدن آقا هم از او تشکر نکرد مثل اون آقا کمی ناراحت شدم. شروع کردم به دلداری اون آقا و به قولی درس دادن به آن خانم.

طوری که آن خانم هم بشنود به اون آقا گفتم: ما یک فامیل خیلی دور داریم  که پیرزنی است. رفته بود آلمان و کمی هم آلمانی یاد گرفته بود. می گفت بچه همسایه آمده بود با نوه ام بازی می کرد. به بچه همسایه به آلمانی گفتم:" اون قاشق را به من بده".  او قاشق را نداد دوباره گفتم و باز به من اعتنایی کرد. نوه ام آمد بهش گفتم من بهش می گم آن قاشق را به من بده و نمی دهد. کجای جمله ام اشتباه است. نوه ام گفت "جمله ات درست است. فقط لطفا نگفته اید."

آقا هم شروع کرد به انتقاد از فرهنگمان که بله محترمانه درخواست کردن چیزی را بلد نیستیم و نمی خواهیم هم یاد بگیریم.  کمی جلو تر دیدم خانم پولش را داد راننده و با اشاره دست به راننده گفت که چهار راه پیاده می شود.

من شدم مثل موش آب کشیده. بله خانم لال بود و شاید هم ناشنوا.

 باز  هم زود قضاوت کردم. خودم بیشتر نیازمند تغییر بودم تا آن خانم.