زندگی نازیسته
یعنی،آن وجوهی از شخصیت که پرورش نیافتهاند، آن بخشهایی از تمامیت روان که فرصت انکشاف و جذب و تحلیل یافتن در خودآگاهی را نداشتهاند
یعنی آن قسم از آرزوها، خیالات، ارزشها و آرمانهایی که به مقصود دست نیازیدهاند. بخشی از این نازیستهها اصیلاند، به این معنا که از درون و از خمیرهی اصلی وجود فرد بیرون میتراوند و بخش عمدهی باقی مانده وام گرفته از محیط، از جمله از پدر و مادر، خانوادهی بزرگتر، قوم و قبیله، ملیت و نژاد و ... است.
آنچه در واقع رخ میدهد این است که فرد نیازهای اصیل روحش را با نیازهای دیگران اشتباه میگیرد. او به دنبال استانداردها و ارزشهای قراردادی و پاداش گرفته از جمع میشتابد و سالهای طلایی زندگی خود را مصروف ارضاء نیازهای دیگران میکند و در خیال واهی خود به نیازهای خودش پاسخ میدهد، اما هربار که با زحمت زیاد به قلهای میرسد قدری نیاسوده با تعجب در مییابد که خرسند نیست. هر چند که بیدرنگ قلهی دیگری را نشان میکند و به سمت آن روان میشود، بیآنکه حتی برای باری هم شده از روان خویش راه را جویا شود!
در انتهای سالهای میانهی زندگی که لیبیدو یا همان شور و انرژی زندگی مسیر عمدهی خود از جهان برون را به سمت درون تغییر میدهد و فرد دیگر آن سرمایهی جوانی را برای تکاپو در جهان پیرامونش ندارد با یک شکاف ژرف مواجه میشود. در واقع دورنمای سرزمینهای درونی برای چنین فردی یک درهی تاریک و به نظر بیانتهاست که مارها و مورهای بیشماری در آن میزیند. بیشک که کمتر کسی به دعوت روان خود برای رفتن به چنین سفری پاسخ مثبت میدهد، اما راه چاره چیست؟ زندگی که متوقف نمیشود، راه هنوز باقیست، باید جهتی یافت!
و تراژدی اینجا کلید میخورد؛ اینجاست که والدین فرزندان خود را با ناآگاهی تمام و به صورت نیابتی خودِ دوباره احیاء شدهشان میپندارند و با فرافکنی هرآنچه در درون خویش باید جویا میشدند و متحقق میساختند بر روی آنها زندگی نازیستهی خویش را به ایشان تحمیل میکنند. کودک بیچاره سرزمینی میشود که از سویی پادشاه و از سوی دیگر ملکه تاخت و تاز را بر آن شروع کرده است، و ای کاش فقط همین بود که نه، تمام تاریخ خانوادگی والدین نیز از طریق آنها میخواهد در فرزند متبلور شود؛ عقدهها و سایههای نسلهای دور و نزدیک همه در صف میشوند و سهم خواهی میکنند.
آری تراژدی انسانیست که تنها دریابندهی شکوه هستی، اینجا و اکنون است، ولی در مسیر خود شدن به باطلاق گذشته مینشیند و با تیغ تیز ارزشها و امیال گذشتگان خود مثله میگردد. درست مثل آن تختی که در اساطیر یونان افراد را بر آن میخواباندند و متر میکردند؛ اگر کوتاهتر از طول تخت بودند، از سر و ته میکشیدند تا اندازهی آن شودند و اگر بلندتر بودند از سر و ته میبریدند تا کوتاه گردند. آری، آنوقت جامعهیی استاندارد خواهیم داشت: مملو از کممایگانی که در پوستینی خزیدهاند که سر تا پایشان را گشاد است و چه پرمایههایی که آستینهای آبرفتهی جامههاشان دستهایشان را بسته، پاهاشان را از حرکت بازداشته است.
و اما تنها راه خلاصی از این نفرین تاریخی، هوشیاری آگاهانهایست که فرد را نسبت به خواستهای درونی خویش آگاه نگاه میدارد و از فرافکنی آن بر دیگران جلوگیری میکند، فقط کسی که خود را شناخته باشد و مسئولیت زندگی روانی خویش را به تمامی پذیرفته باشد میتواند حرکت این رعد را از میان دومینوی بین نسلها متوقف کند، فقط اوست که واگنی بر واگنهای این قطار نمیافزاید.
منبع: