اگر برای اولین بار است که واژه بازاریابی به گوش تان خورده، چه تصوری از آن دارید؟
من فکر می کنم در حال حاضر رشته های مختلف علم مدیریت همان وضعیتی را دارند که چند سال قبل در زمان ورود کامپیوتر برای این رشته به وجود آمده بود.
هر کس چند کلمه در مورد کامپیوتر بلد بود،طوری حرف می زد که انگار به چه علم منحصر به فردی دست پیدا کرده. حالا هم بعضی ها آنقدر اصطلاحات بازاریابی یا دیگر حوزه های مدیریت مثل مدیریت استراتژیک را پشت سر هم و به زبان انگلیسی به کار می برند که یک تازه وارد فکر می کند از چه چیزی پیچیده ای صحبت می کنند.
من که فکر می کنم یکی از اشکالات کشورهای در حال توسعه همین است. آنقدر چیزهای ساده را برای خودمان می پیچانیم که اصل موضوع را فراموش می کنیم. الان هر دوره بازاریابی که ببینید، مدام در آن در خصوص شرکت های بزرگ آمریکایی، بودجه های میلیون دلاری برای تبلیغات و تحقیقات و ... صحبت می شود که فراموش می کنیم چه نیازی داریم و در چه مرحله ای قرار داریم.
شاید به همین خاطر است که با تجربه ها و کار کشته ها برای این افراد تره هم خورد نمی کنند. مثلاً فلان آقای دکتر یا استاد دانشگاه ساعت ها در مورد روش های بازاریابی صحبت می کند،اما دریغ از بینش ابتدایی بکارگیری این تکنیک ها. شاید همین سوپرمارکت سر کوچه بهتر از ایشان بتواند بازاریابی کند یا فلان حاجی بازاری بهترین سیستم مدیریت ارتباط با مشتری را داشته باشد،اما حتی اسم آن را هم نداند. اتفاقاً فرق علوم این چنینی با رشته هایی چون فیزیک و شیمی و ریاضی همین است. علوم طبیعی را باید از طریق تحقیق و آزمایش و کند و کاو کشف کرد. اما بازاریابی را اول در بازار اختراع کرده اند،بعد دانشکده های مدیریت رفته اند و با تحقیقات اجتماعی ان را شناسایی کرده اند. حالا کار ما برعکس شده. بجای اینکه به فکر کار کردن باشیم،دنبال این هستیم که فلان استراتژی بازاریابی را به کار گیریم و فلان قدر برای بازاریابی خرج کنیم. اما اصلاً نمی دانیم مفهوم بازارایابی چیست.